مرگ احساس من
دستانم دگر گرمای عشق را باور ندارد سرد است این سرمای حقیقی به عشقهای دروغین شرف دارد . بودن در کنار معشوقی که لحظه لحظه وجودت را نثارش کنی به بی مهریهایش نمیارزد دنیا بی عشق هم آفتابی است گرچه دل من بارانی است ولی پذیرفتن بی کسی بهتر از بودن با کسی است که سهم تو نیست من دگر خواهان بودن با هیچ موجود دنیوی نیستم ....
فرشته بازم دلم هوایت را کرده یادش بخیر در کودکی ام هر زمان دلگیر میشدم کنجی از کمد لباسهایم عکست که تنها بازمانده ای از تو بود را در آغوش میگرفتم و تا صبح میگریستم هنوز هم گوشه ای از کمد لباسهایم متعلق به یاد تو است و تنهاییهای من! این گوشه تاریک آرامتراست از این دنیای پردغدغه و گرچه دگر برایم اهمیتی ندارد رسیدن به آنچه خواهانش بودم آرزویی بود که بر گوش قاصدکه در دستم خواندم و آن را به باد سپردم زیبایی عشق خاطره ایست که برایم میماند ولی خودش با مرگ احساسم خواهد مُرد....
این تولدی که در انتظارش نبودم فاجعه ای بود که غرور من سر بالا را به خاک کشاند و بر زمین خفتم نشاند از عرش به فرش رسیدم و با مشتی از خاک گره خورده در دستانم زجه میکشیدم یادت می آید ای عشق رویایی نه به یاد نداری قسم به همین خاک که عمق درد مرا میداند نمیدانی آخه تو کجا بودی وقتی زجه میزدم و بر کرده خود پشیمان بودم من از تو گذشتم تو را به دنیایت سپردم به تو گفتم برنگرد در حالی که تمام وجودم لبریز از تو بود و تو ندیدی تو رفتی تو مرا به دست خاطره ای از من سپردی تو درست لحظه ای که برای آخرین بار خواستم از تو غنی شوم مرا برای بار دوم شکستی یاد تولدی که برای من مرگ اولین عشقم شد یاد ۲ماه انتظاری که برنگشتی ! شبهایی که هر چه از تو میشنیدم خلاف آنچه بود که دیده بودم و تنها مرحمم بالش فلک زده ای بود که لبهایم را به درونش میفشردم و فریاد میزدم از ترس مبادای آشکار شدن عشقی که یکطرفه بود!
دنیا همین بوده که همیشه عاشق به اشتباه معشوق را هم پای احساس خود میدیده دنیا تبلور باورهاست و شکست رویاهاست دنیا زیبا نیست برای من ای که از همون بچگی فرشته را از دست دادم و بعد آن هم تنها کسی که عشق را به من آموخت! او نیز با مرگش همچو فرشته مرا به این دنیای هولناک پر از تردید سپرد چقدر بی جلوه شده همه چیز برایم گویی پرده ی بر روی چشمانم برداشته شده . چه مسخره است که برای تعهدی که خواستم به تو داشته باشم مورد بازخواست قرار گرفتم من و مسخره تر اینکه تا به حال عمق احساسم باعث زجر تو بوده پس مرا ببخش ای اسطوره عشق من این عشق را به خاطر زیباییهایش خواهم کشت درست در همان جایی که به وجود آمد درست در لحظه ای که خود متولد شده ام تا با احساسم خاک شود زیبایی در این دنیا باید بمیرد این دنیا پر شده از زشتی بی وفاییها نامردیها بی مهری ها بی اعتقادیها این دنیا بستر مرگ است نه زندگی و من از این پس پر میشم از بی تفاوتی و به یاد احساسم خواهم گریست اما برایش دوباره راهی باز نخواهم کرد ....
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.